قند

قند جان تا این لحظه 5 سال و 6 ماه و 27 روز تو دل مامانشه

شک نداشتم

دانلود آهنگ سرود مهربانی از فتانه خواب و خستگی به کل فراموشم شده بود، تنها چیزي که به جنبش افتاده بود قلب پر خواهشم بود و احساسات به خروش افتادم. طاقباز دراز کشیدم و در انتظار مریمی موندم که عجیب امشب خوش اخلاق شده بود. چه خوب که از دعواي یکی دو روز گذشتمون چیزي به خاطر نمیاورد یا شایدم سرپوش گذاشت روي دلخوري هاي قدیمی. چشم دوختم به ساعت، و ثانیه ثانیه شمردم تا مریم برگرده. تقه اي به در خورد: اجازه هست آقا؟ به روي دنده برگشتم، توي تاریکی ایستاده بود: خودتو لوس نکن خانوم، مطمئن باش اول و آخر جات همینجاست. با کمی مکث نزدیکم اومد، قدمهاش کوتاه بود و نفسهاش کشیده. نزدیک اومد اما تعلل کرد توي خوابیدن، دوست داشتم شرم و حیایی که سر باز میکرد و شک نداشتم این خجالت مانع موندنش میشه. باید خودم پیش قدم میشدم، خودمو جلو کشیدم، دستشو گرفتم، وادارش کردم به خوابیدن. کنارم که آروم گرفت، دستمو به پشت کمرش انداختم و فاصله ي بینمون رو به صفر رسوندم. از خجالت چشم بست و دماي بدنم رو بالاتر فرستاد، عقلم، قلبم،نیازهاي مردونم خواستنشو فریاد میزد. با صداي سحرکننده اي اسممو به زبون آورد: آریا؟ طاقت نیاوردم و لب روي موهاش گذاشتم: جانم؟ لاي پلکاش باز شد، با چشماي درخشان نگاهم کرد: کی برگشتی؟ میون موهاش جواب دادم: دو سه ساعتی میشه. زمزمه کرد: بدخوابت کردم؟ با پشت دستم گونشو نوازش کردم: باید جبران کنی. بدنش کمی لرزید ، چشم از نگاه مشتاقم گرفت، هنوزم از با من بودن میترسید. نفسمو توي صورتش پخش کردم: بی خیال انگار هنوزم دلت باهام صاف نشد... اما حرفمو با نفسش قطع کرد، با کمی مکث دست میون موهاي بلندش بردم ونفس به نفسش دادم


تاریخ : 19 مهر 1398 - 05:42 | توسط : saharngh | بازدید : 416 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

تیرگی مردمک

دانلود آهنگ بمان مادر از داریوش رنگ چشماش برگشت، کمی تیره شد، از جلوي پام بلند شد: تقصیر من نیست که دیگران بهت خیانت کردن، آدما همه با هم فرق دارن. میخواست ازم دوربشه، اما من بهش احتیاج داشتم، دلم میخواست بازم براش تعریف کنم، تنها راه نگهداشتنش پیش خودم تعریف گذشته بود، تعریف خیانت هایی که دیدمو منو پربغض و کینه کرد. دستشو گرفتمو کشیدمش طرف خودم، با کمی مقاومت کنارم بود، نشسته در کنارم، براي اینکه توجهشو معطوف خودم کنم، ادامه دادم:هروقت میخواستم به شیوا نزدیک بشم، ازم دوري میکرد، یه بار میگفت نمیخوام، یه بار میگفت عادتم، یه بارم خودشو به سردي و بی میلی میزد و منو لب تشنه برمیگردوند. امیر وقتی دید نسبت به حرفاش بی تفاوتم، وقتی دید حرفاشو باور نمیکنم، وقتی دید هنوزم شیوا رو مثل بت میپرستم، با آرتا تماس گرفت. آرتا، زن باردارشو رها کرد، اومد تا به وضع من سروسامون بده، اومد تا منو از منجلابی که توش بودم، نجات بده. خون توي رگ هام به جوشش دراومد، دست مریمو ناخوداگاه فشار دادم: آرتا اومدو منو با واقعیت رو به رو کرد. آرتا اومدو براي اینکه بتونه بهم بفهمونه، براي اینکه دست شیوارو برام رو بکنه، براي شیوا تله گذاشت. صحنه ها یکی یکی از جلوي چشمم عبور میکردن: دیدم شیوایی رو که با یکی از دوستاي آرتا قرار گذاشت، دیدم شیوایی رو که به همراه اون مرد وارد خونه شد، و دیدم فیلمی که از خونه ي اون مرد مستقیم براي ما فرستاده میشد. چنگی توي موهام زدمو محکم کشیدمشون: وقتی که اون صحنه ها رو دیدم، وقتی که واقعیت شیوا رو دیدم، به جنون رسیدم، برگشتم خونه و منتظر شیوا موندم. شیوا اومد، فیلمو نشونش دادم، میدونی چیکار کرد؟ میدونی چه واکنشی نشون داد؟ فقط خندید! گریه نکرد، عذرخواهی نکرد، فقط گفت از من خسته شده، فقط گفت دنبال تنوعه. هین بلندي که مریم کشید، نگاهمو به سمت مریمو دستش برگردوندم، دستی که زیر فشار انگشتاي من، رو به کبودي میرفت، دستشو رها نکردم اما فشار انگشتامو از روش برداشتم: شیوا رو کتک زدم، دست روي کسی بلند کردم که عاشقش بودمو بهم خیانت کرد، نمیدونم چقدر به پهلو، به صورت یا به بدنش زدم، فقط میدونم آرتا به فریادش رسید، آرتا سر رسید و نذاشت دستم به خونش آلوده


تاریخ : 18 مهر 1398 - 09:51 | توسط : saharngh | بازدید : 423 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

ساختمون قدیمی

دانلود آهنگ خونه از داریوش بشه. حالم از خونه اي که براش درست کرده بودم به هم میخورد، تموم وسایلو شکستم، تموم تابلوهامونو شکوندم، هرچیزي که به دستم میرسید پرتاب میکردم تا کمی آروم بشم، اما نشد. جمله ي زیر لبی مریمو شنیدم: پس بگو چرا اون خونه اینقدر بهم ریخته بود. شنیدمو دلم براي فضولیش رفت، غیرممکن بود بتونم چیزیو ازش پنهان کنم: وقتی که شیوا رو از خونه بیرون کردم، وقتی که فقط من موندمو من، کم کم فکر و خیال مختلف به ذهنم هجوم آورد، همیشه چهره ي بزك کرده ي شیوا مقابل چشمام ظاهر میشد، تمرکز روي هیچ کاري نداشتم، شرکت داشت ورشکست میشد و من هیچ تمایلی براي جلوگیري از این شکست نداشتم. آرتا و امیر برام سنگ تموم گذاشتن، آرتا کار و زندگی و همسر و پسرشو رها کرده بود و به دنبال درمان افسردگی حاد من بود. امیر، هم به دنبال پرونده ي طلاق بود و هم از شهاب خواسته بود که کارهاي شرکتو برعهده بگیره و از ورشکشتگیم جلوگیري کنه. خونواده ي شیوا بعد از طلاقمون اونو طرد کردن، گفتن قباحت داره دختر طلاق گرفته توي خونه نگه داریم. نمیدونستن اصل ماجرا چیه و اینکارو کردن، حالم به هم میخوره از چنین خونواده هایی که فقط ادعاي مسلمونی دارن، خونواده ي شیوا توي تربیت دخترشون به چیزهایی اهمیت دادن که اصل نبود، متنفرم از کسایی که چنین آتیش هاي زیرخاکستري تحویل جامعه میدن. آهی که کشیدم دست خودم نبود: با شنیدن خبري دنیا روي سر منو آرتا خراب شد، آرتا اینجا مشغول پرستاري از من بود و فرزانه به خاطر تنهایی، دیر به بیمارستان رسید و بعد از به دنیا آوردن مه گل، آرتا رو تنها گذاشت. با دستام صورتمو پوشوندم: هنوزم خجالت میکشم از آرتا، هنوزم خودمو درقبال تنهایی آرتا، درقبال بی مادري مهبد و مه گل مقصر میدونم. اگه من با شیوا ازدواج نمیکردم، اگه شیوا بهم خیانت نمیکرد، این اتفاقات نمیفتاد. به شیراز رفتم و تا آخر مراسم فرزانه روي نگاه کردن به آرتا رو نداشتم. توي مدتی که من شیراز بودم، توي مدتی که نمیدونم چند ماه بود، امیر این ساختمونو ساخت، میگفت آرتا بهش سفارش کرده که نذاره به ساختمون قدیمی برگردم. بعد از چندماه که آرتا کمی آروم گرفت به خونه برگشتم، به اینجا برگشتم و خودمو غرق لذت کردم تا فراموش کنم، گذشته اي که داشتم. هر روز دختراي متنوعی دور خودم جمع میکردم تا یادم بره خیانتی که دیدم. اما هیچ کدومشون باعث نشد بی خوابیهام خوب بشه، هیچ کدومشون باعث نشد نفرت من از شیوا کمتر بشه. شیوا نه تنها باعث بدبختی من، بلکه بانی از بین رفتن آرامش و عشق


تاریخ : 18 مهر 1398 - 09:51 | توسط : saharngh | بازدید : 429 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

صدای شکستن

دانلود آهنگ گرگ بیابون از داریوش صداش کشیده به نظر میرسید، شیشه ي خالی زهرماریشو به سمت دیوار پرتاب کرد،صداي شکستن شیشه، منو از جا پروند، اما آریا بی توجه ادامه داد: یه مدتی که گذشت، زمزمه هایی درگوشم شنیدم، امیر یه هشدارهایی بهم میداد اما من احمق نمیتونستم باور کنم. فریاد کشید: چطور میتونستم باور کنم، زن من، کسی که هنوزم با اون همه بی حرمتیهاش، با تموم سردیهاش دوستش داشتم هرز می پره؟ خون تو بدنم منجمد شد، ناخودآگاه هین بلندي کشیدم، حتی تصورش هم برام وحشتناك بود، هرز گشتن زنی شوهردار،گذشته از گناه بزرگش، بازي بدي با غیرت مرد بود، بدترین شکنجه اي که میشد به یک مرد داد و اونو ذره ذره کشت. رنگ آریا به کبودي میرفت، حتی نفس هم نمیکشید، ترسیدم، ترسیدم که مرور این خاطرات به زندگیش خاتمه بده، بهش نزدیکتر شدم، دستمو گذاشتم روي بازوش، سوختم، نگاهمو کشوندم به رگ گردنش که محکم میکوبید، رنگ صورتش به کبودي میزد، ترسم بیشتر شد، با عجله از جام بلند شدم، لیوانی پیداکردم، از شیر توي روشویی پر از آبش کردم. اونقدر با شتاب قدم برمیداشتم، که آب تموم دستامو خیس کرده بود، جلوي آریا زانو زدم: آریا، آریا؟ جوابی نمیشنیدم، مستاصل یه بار دیگه به صورتش نگاه کردم، حتی نفس نمیکشید. آریا آبی که به صورتم پاشیده شد، منو از مرور گذشته اي که توش گیر افتاده بودم، جدا کرد، قطرات آب از روي صورتم به سمت گردنم روان بود. چشممو به مریم دوختم، مریمی که با چشمایی نگران به من نگاه میکرد، دیگه نگاهش سرد نبود، دیگه نسبت به من بی اعتنا نبود. چقدر این نگرانی چشماي قهوه اي رو دوست داشتم. حالم بهتر شد، وقتی که اونو نگران خودم دیدم. مریم پلکی زد: حالت خوبه؟ دیگه با طعنه حرف نمیزد، دیگه زبونش تلخ نبود، با دست آبو از صورتم پاك کردم: خوبم. نفسشو بیرون داد: چرا گذشته اي رو مرور میکنی که چیزي به جز عذاب نداره؟ چقدر دلواپسیهاش برام دوست داشتنی بود، بدون اینکه بخوام حرف دلمو به زبون آوردم: چی میشد اگه شیوا یه ذره، فقط یه ذره شبیه تو بود؟


تاریخ : 18 مهر 1398 - 09:49 | توسط : saharngh | بازدید : 427 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

علاقه مند

دانلود آهنگ شطرنج از داریوش این همه تغییر منو اذیت میکرد اما بازم گذاشتم ادامه بده. بعد از مدتی براي اینکه زندگیمو سروسامون بدم، براي اینکه شیوا رو به زندگیمون پایبند و علاقمند کنم، از شیوا خواستم بچه دار بشیم. یادم نمیره چه دعوایی راه انداخت، چه قشقرقی به پا کرد، میگفت تازه یک سال و نیم از زندگیمون گذشته، هنوز زوده. خیلی منتشو کشیدم تا تونستم راضیش کنم، انواع و اقسام وعده هارو بهش دادم تا بتونم با خودم همراهش کنم. با دیدن چشماي قرمزش ترسیدم، با کمی مکث نزدیکش رفتم، کنارش روي تخت نشستم، نیم نگاهی بهم انداخت و چشماشو به دیوار روبروش دوخت: هر روز و هرماه به امید داشتن یه بچه بودم، به امید باردار شدن شیوا، اما وقتی یه مدت گذشت، وقتی چندماهی از تصمیممون براي بچه دار شدن گذشت، شک کردیم. نفسشو پردرد بیرون داد: آزمایش دادیم، مشکل از من بود، چندین و چندبار آزمایشو تکرار کردم اما بازم همون نتیجه، من عقیم بودم، من نمیتونستم بچه دار بشم. با اینکه چندین بار شنیده بودم آریا عقیمه، اما شنیدن این حرف از زبون خودش، شوك زدم کرد. آریا زیر چشمی به قیافه ي گرفته ي من نگاه کرد: خیلی ترحم انگیزم؟ به سرعت سرمو به دوطرف تکون دادم، زبونم بند اومده بود، فکرشو نمیکردم چنین سرنوشتی داشته باشه. نمیدونم چرا اون کوفتی که ازش مینوشید تمومی نداشت: خداي مهربونی که تو می پرستیش نخواست بهم بچه بده، نخواست که زندگیمو سروسامون بدم. شیوا با شنیدن این نتیجه، موضع عوض کرد، میگفت بچه میخواد، میگفت یکی هم خون خودش میخواد. هر روز به بهونه هاي مختلف از خونه بیرون میرفت و دیروقت برمیگشت. به بهونه هاي مختلف مهمونی میگرفت، یه بار به بهونه ي تولدش، یه بار به بهونه ي تولدم، یه بار سالگرد ازدواجمون. توي هر مهمونی نسبت به مهمونی قبلی پیشرفت میکرد، هربار لباساش زننده تر میشد، می دیدم نگاه هاي معنی دار دوستام به شیوا رو، میدیدم چشمکهاي ریزي که شیوا در پاسخ به اونها میداد، میدیدم و دم نمیزدم. چونکه بی نهایت دوستش داشتم. هرچی میگذشت نسبت به زندگی مشترکمون سردتر میشد، خیلی تلاش کردم نگهش دارم، خیلی تلاش کردم که به خودم دلگرمش کنم اما نشد یا نخواست بشه.


تاریخ : 18 مهر 1398 - 09:48 | توسط : saharngh | بازدید : 426 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

خانواده

دانلود آهنگ تقویم از داریوش انتخابم اعتماد کامل داشتم. مراسم خواستگاري مثل تموم خواستگاریهاي دیگه برگزار شد. خانواده ي آبرو داري داشتن، وقتی شیوا رضایتشو اعلام کرد، وقتی که باباي شیوا مهریه مشخص میکرد، وقتی که مامان شیوا شیرینی گردوند، نگاه سنگینو ناراضی آرتا رو بی جواب گذاشتم. دلم میخواست زودتر مراسم عروسی رو بگیرم، دلم میخواست کسی رو که عاشقش بودمو خیلی زود به خلوتم راه بدم، دلم میخواست محرمش باشم، دلم میخواست محرمم باشه، دلم میخواست خیلی زود تمام و کمال مال خودم باشه. آهی کشید، آهی که نشون دهنده دل سوختش بود، یه جرئه ي دیگه و صدایی که کم کم کشدار میشد: بهترین خونه رو براش مهیا کردم، بهترین وسایل، بهترین دکوراسیون، بهترین اتاق خواب. به خونوادش اجازه ندادم حتی کوچکترین جهیزیه اي آماده کنن. قرار بود زن من باشه، آرامش جان من باشه، پس باید خودم همه چیزو آماده میکردم. پوزخندي صورتشو پوشوند: عروسی که براش گرفتم توي کل فامیل تک بود، شب عروسی روي ابرا بودم، تموم مدت حواسم معطوف شیوا بود، حتی لحظه اي نگاه عاشقانمو ازش دریغ نمیکردم. وقتی که به خونه اومدیم، وقتی که دونفري با هم تنها شدیم، وقتی که باشیوا یکی شدم، تموم لحظاتی که بینمون گذشت، یه لحظه هم خالی از جملات عاشقانه م نبود. یه لحظه حسودیم شد، چقدر شیوا رو دوست داشته، پس چی باعث این همه تنفرش شده؟ نگاهم به آریا بود، آریایی که چشماش قرمز شده بود: چندماه اول زندگیمون رویایی بود اما کم کم شیوا رنگ عوض کرد. مدام از چادري بودنش ایراد میگرفت، میگفت اذیت میکنه، میگفت دست و پا گیره، میگفت ازش خسته شدم، میگفت دلم میخواد شبیه دختراي دیگه باشم، ناراحت میشدم از شنیدن حرفاش، من شیوا رو با این حجاب دوست داشتم. اما اونقدر علاقه بهش داشتم، اونقدر بهش اعتماد داشتم که قبول کردم، گذاشتم اونجوري که دوست داره بگرده. نفساش سنگین شده بود، رنگ پوستش برگشته بود، قرمز قرمز شده بود: آزادش گذاشتمو اون از عشقم، از علاقه ي من به خودش سواستفاده کرد. کم کم نمازهایی که قبلا خالصانه میخوند، ترك شد. روزه هاشو به بهونه ي ضعف و گرسنگی نگرفت. من بخاطر اینکه درگیر تاسیس شرکتم بودم، کمتر فرصت داشتم باهاش همراه باشم، اونم به شیوه ي خودش نبودنمو جبران میکرد، کارش شده بود مهمونی هاي دوستانه، تفریحش شده بود گشت وگذارهاي مجردي و گاه وبیگاه با حضور دوستاي من و بهونش عدم حضور من بود.


تاریخ : 18 مهر 1398 - 09:47 | توسط : saharngh | بازدید : 439 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

خود شیفته

دانلود آهنگ ساعت شوم از داریوش به پسرا نگاه نمیکرد، همیشه با حجب و حیا راه میرفت، این تفاوتش، این سربزیریش منو شیفته ي خودش کرد. نفسشو پردرد بیرون داد، پوزخندي روي لبش نشست، کام گرفتنش از سیگار طولانیتر شد: تموم فکر و ذکرم شده بود شیوا، چندباري به بهونه هاي مختلف سرراهشو گرفتم، بخاطرش غرورمو شکستم، تا تونستم اونو متوجه خودم کنم. وقتی بهش پیشنهاد دادم، چشماش از خوشحالی برق زد، برقی که حالا بعد از سالها فهمیدم، دلیلش چی بود. وقتی که قبولم کرد، وقتی بهم گفت دوستم داره، انگار روي ابرا بودم، خودمو خوشبخت ترین مرد دنیا میدونستم، مگه غیر از این بود که دختري زیبا و محجبه منو دوست داشت؟ کسی که فکر میکردم فقط مال خودمه. نبض کنار شقیقش میزد، دستاش میلرزید: عاشقش شده بودم، میخواستم برم خواستگاریش، میخواستم مردش باشم، با امیر و آرتا مطرح کردم. با آرتایی که از وقتی پسرش مهربد بدنیا اومده بود، از وقتی لذت پدرشدنو چشیده بود، خیلی متفاوت شده بود، پخته تر شده بود. آرتا خیلی باهام حرف زد، میگفت صبر کن، شناختتو بیشتر کن، میگفت عجله نکن، میگفت کسیو براي زندگیت انتخاب میکنی،قراره مادر بچت بشه، قراره بچتو تربیت کنه، پس درست و با تدبیر انتخابش کن. امیر میگفت آریا یه کم بیشتر باهاش مراوده داشته باش، امتحانش کن، باهاش حرف بزن، میگفت حس خوبی نسبت بهش نداره، اما گوش ندادم. دستش مشت شدو کوبیده شد به روي تخت: فکر میکردم امیر از روي حسودي این حرفو میزنه، فکر میکردم به خاطر توجه شیوا به من، حسادت میکنه. بدون توجه به تموم مخالفتها، بدون توجه به تموم نصیحتها، پا پیش گذاشتم. خونواده ش از لحاظ مالی متوسط بودن، توي یکی از کوچه هاي وسط شهرتهران، زندگی میکردن. خونه اي قدیمی ولی بازسازي شده داشتن. نگاه هاي متاسف آرتا رو فراموش نمیکنم، یادم نمیره وقتی آرتا شیوا رو دید، کنار گوشم گفت، آریا یه مدت نامزد بمونید. نمیدونم فرزانه چی توي نگاه شیوا دید که نظر آرتا رو تکرار کرد. سیگارش به ته رسیده بود، با شتاب پرتش کرد روي زمین، با دیدن پاکت خالی، از جاش بلند شد، شیشه ي روي میزو برداشت و جرعه اي ازش سرکشید، و دوباره روي تخت نشست. سرم سوت کشید، خیلی دلم میخواست شیشه رو از دستش پس بگیرم اما با حالی که اون داشت، حتی جرئت نداشتم بهش نزدیک بشم: اما من شیوا رو بهترین، پاکترین دختر روي زمین میدونستم. به اونو


تاریخ : 18 مهر 1398 - 09:46 | توسط : saharngh | بازدید : 435 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

توجه اطراف

دانلود آهنگ شب تاب از داریوش مدام از یه دختر توي بخش مالی کارخونه صحبت میکرد. ورد زبونش، اسم فرزانه شده بود، فرزانه فلان اخلاقو داره، فرزانه از این خوشش میاد، فرزانه از اون خوشش نمیاد. وقتی که موضوع دلسپردگی آرتا رو به فامیل گفتیم، گفتیم تا برامون بزرگی کنن، نیمی از فامیل کنارمون گذاشتن، تیرشون به سنگ خورده بود. کسیو نداشتیم برامون بزرگتري کنه، دوتایی رفتیم خواستگاري. سیگارم به ته رسیده بود، پرتش کردم روي زمین، دیدم که پرزهاي فرش اسپرت کف اتاق، کمی سوخت و بعد خاموش شد. با فندك سیگار دیگه اي روشن کردم: هیچ وقت نگاههاي عاشقانه ي آرتا به فرزانه از ذهنم پاك نمیشه، هیچ وقت خوشحالی آرتا، خنده هاي از ته دلش رو فراموش نمیکنم. فرزانه و آرتا با هم ازدواج کردنو خونه ي عشقشونو توي شیراز بنا کردن. بعد از ازدواج آرتا تموم توجه ها به من برگشت، مهمونی هاي خونوادگی که به بهانه ي آشنایی من با دختراشون میگرفتن، اطرافم پر بود از دخترهایی با ظاهرهاي فریبنده، اونقدر به من توجه میکردن، اونقدر بهم نخ میدادن که فکر میکردم خداي زیباییهام. عادت کرده بودم مرکز توجه باشم، عادت کرده بودم همه تموم فکرشون پیش من باشه، عادتم داده بودن به غرور. مریم نگاهم به آریا دوخته شده بود، آریایی که با هر جمله از حرفاش یه کام از سیگارش میگرفت، مرور خاطرات اینقدر اذیتش میکرد؟ اتاق پر از دود سیگار شده بود، نفس کشیدن برام سخت شده بود، وقتی آریا مکث کرد، وقتی نگاهشو به نقطه اي روي فرش دوخت، به سمت پنجره رفتم، پنجره رو باز کردم، هواي سرد به داخل هجوم آورد اما بهتر از تحمل این همه بوي متعفن بود: همون ترم اول توي کلاس عمومی با امیر آشنا شدم، هم رشته نبودیم اما تا آخر با هم موندیم. حضور امیر زندگیمو از یکنواختی درآورده بود، دوستی بود که منو بخاطر خودم میخواست نه ثروتو پول بی اندازه اي که ارثیه ي خونوادگیم بود، با هم روزگار خوشی داشتیم، با هم میرفتیم مهمونی هاي مختلف، با هم میرفتیم گردش، حضور کمرنگ آرتا رو برام جبران کرده بود تا اینکه یه روز توي دانشگاه شیوا رو دیدم. شنیدن اسم شیوا از زبون آریا حساسم کرد. به سمتش برگشتم، دیدم که دستشو گذاشت روي شقیقش و فشارش داد: با تموم کسایی که توي زندگیم دیده بودم فرق داشت، برعکس بقیه ي دخترا


تاریخ : 18 مهر 1398 - 09:45 | توسط : saharngh | بازدید : 413 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

ناز و نعمت

دانلود آهنگ دلتنگم از داریوش نمیدونم چرا، اما دلم میخواست حرف بزنم، دلم میخواست تعریف کنم براي کسی که بیشترین آسیبو از تنفر من دید، براي کسی که بازیچه ي من شد تا بتونم آتش دلمو خاکستر کنم اما نشد، نتونستم، بازیمو خراب کرد. با کسی که خیلی سرد شده بود، خیلی عوض شده بود، دیگه مریم قدیمی نبود. تلاش میکردم اونو با خودم هم صحبت کنم اما اون بی اعتنا میرفت. همزمان با آخرین گامش شروع کردم: از بچگی توي نازو نعمت بزرگ شدم، دیدم ایستاد و گوش داد: همه جا مرکز توجه بودم، همه بهم محبت میکردن. بابام با ثروت سربه فلک کشیدش، تموم چیزهایی که میخواستم برام فراهم میکرد، مامانم با محبتش، با مهربونیش، با خوبیهاش، منو غرق لذت میکرد. اما خداي تو، اون خدایی که تو اینقدر ادعاي بزرگیشو میکنی، نتونست خوشبختیمونو ببینه، نتونست ببینه ما با هم خوشحالیم، بابا ومامانمو توي تصادف گرفت، اونا رو گرفتو منو آرتا رو نگه داشت. یاد غم گذشته، یاد از دست دادن اونها، یاد گریه هاي منو آرتا بالاي قبرشون اذیتم میکرد. بغضمو با دود سیگار فرو دادم، از گوشه ي چشم دیدم، مریم به داخل اتاق برگشته و تکیه به دیوار زده ، به داستانم گوش میده: من 16 سالم بود و برادرم آرتا 23 سالش. وقتی مامانو بابام رفتن، وقتی تنهامون گذاشتن، فامیل دوره مون کردن، شدن مگسهاي دور شیرینی. هیچوقت محبتهایی که به آرتا میکردن تا شاید توجهی به دختراي دم بختشون بکنه یادم نمیره. تا یادم میاد دورمون پر بود از دختراي رنگارنگ، دخترایی که همیشه بدون حجاب جلوم ظاهر میشدن. فامیل چندان مقیدي نداشتیم، همه شبیه هم بودیم، همه با هم راحت بودیم. از یادآوري این فامیل پوزخندي روي لبم نشست: آرتا اون زمان دانشگاه میرفت، پزشکی میخوند، یکی دو سالی با همین منوال گذشت، تا اینکه خبر دادن کارخونه ي بابا توي شیراز در مرز ورشکستگی قرار داره، آرتا مجبور شد بره، مجبور شد انتقالی بگیره براي دانشگاه شیراز، همزمان هم درس میخوند و هم کارخونه رو اداره میکرد. اما من موندم، گفتم نمیتونم بیام، گفتم دلم نمیخواد دل بکنم از خونه اي که ازش خاطره دارم، خونه اي که خشت خشتش بوي بابا و مامانمو میداد، آرتا رفت و من موندمو امتحان کنکوري که دادمو دانشگاه تهران قبول شدم. آرتا هر روز تلفن میزد، هر هفته بهم سر میزد، نمیذاشت تنهایی اذیتم کنه. وقتی که میومد، دنیا برام گلستان میشد، وقتی که میومد پشتم بهش گرم میشد. یه مدتی بود زمزمه هایی ازش میشنیدم،


تاریخ : 18 مهر 1398 - 09:44 | توسط : saharngh | بازدید : 438 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید