قند

قند جان تا این لحظه 5 سال و 7 ماه و 28 روز تو دل مامانشه

ناز و نعمت

دانلود آهنگ دلتنگم از داریوش نمیدونم چرا، اما دلم میخواست حرف بزنم، دلم میخواست تعریف کنم براي کسی که بیشترین آسیبو از تنفر من دید، براي کسی که بازیچه ي من شد تا بتونم آتش دلمو خاکستر کنم اما نشد، نتونستم، بازیمو خراب کرد. با کسی که خیلی سرد شده بود، خیلی عوض شده بود، دیگه مریم قدیمی نبود. تلاش میکردم اونو با خودم هم صحبت کنم اما اون بی اعتنا میرفت. همزمان با آخرین گامش شروع کردم: از بچگی توي نازو نعمت بزرگ شدم، دیدم ایستاد و گوش داد: همه جا مرکز توجه بودم، همه بهم محبت میکردن. بابام با ثروت سربه فلک کشیدش، تموم چیزهایی که میخواستم برام فراهم میکرد، مامانم با محبتش، با مهربونیش، با خوبیهاش، منو غرق لذت میکرد. اما خداي تو، اون خدایی که تو اینقدر ادعاي بزرگیشو میکنی، نتونست خوشبختیمونو ببینه، نتونست ببینه ما با هم خوشحالیم، بابا ومامانمو توي تصادف گرفت، اونا رو گرفتو منو آرتا رو نگه داشت. یاد غم گذشته، یاد از دست دادن اونها، یاد گریه هاي منو آرتا بالاي قبرشون اذیتم میکرد. بغضمو با دود سیگار فرو دادم، از گوشه ي چشم دیدم، مریم به داخل اتاق برگشته و تکیه به دیوار زده ، به داستانم گوش میده: من 16 سالم بود و برادرم آرتا 23 سالش. وقتی مامانو بابام رفتن، وقتی تنهامون گذاشتن، فامیل دوره مون کردن، شدن مگسهاي دور شیرینی. هیچوقت محبتهایی که به آرتا میکردن تا شاید توجهی به دختراي دم بختشون بکنه یادم نمیره. تا یادم میاد دورمون پر بود از دختراي رنگارنگ، دخترایی که همیشه بدون حجاب جلوم ظاهر میشدن. فامیل چندان مقیدي نداشتیم، همه شبیه هم بودیم، همه با هم راحت بودیم. از یادآوري این فامیل پوزخندي روي لبم نشست: آرتا اون زمان دانشگاه میرفت، پزشکی میخوند، یکی دو سالی با همین منوال گذشت، تا اینکه خبر دادن کارخونه ي بابا توي شیراز در مرز ورشکستگی قرار داره، آرتا مجبور شد بره، مجبور شد انتقالی بگیره براي دانشگاه شیراز، همزمان هم درس میخوند و هم کارخونه رو اداره میکرد. اما من موندم، گفتم نمیتونم بیام، گفتم دلم نمیخواد دل بکنم از خونه اي که ازش خاطره دارم، خونه اي که خشت خشتش بوي بابا و مامانمو میداد، آرتا رفت و من موندمو امتحان کنکوري که دادمو دانشگاه تهران قبول شدم. آرتا هر روز تلفن میزد، هر هفته بهم سر میزد، نمیذاشت تنهایی اذیتم کنه. وقتی که میومد، دنیا برام گلستان میشد، وقتی که میومد پشتم بهش گرم میشد. یه مدتی بود زمزمه هایی ازش میشنیدم،


تاریخ : 18 مهر 1398 - 09:44 | توسط : saharngh | بازدید : 445 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام