قند

قند جان تا این لحظه 5 سال و 7 ماه و 28 روز تو دل مامانشه

PBvpSuSi5NPJgLYJYU8F

click here

77 www.98iia.com | Page
مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -
به داخل راهنماییشون میکنم . مسیحا بعد خدیجه میاد داخل و میوه ها رو میزاره تو اشپز خونه و به طرف اراز میره تا لباس هایی که
براش خریده، بهش بده ولی ارازم پسش میزنه. اون فکر میکنه مسیحا، میخواد جای پدرش و بگیره
برای همین باهاش رابطه ی خوبی نداره . با اینکه ناراحتی رو از توی چشمای مسیحا میخونم ولی باز هم با محبت، هدیه های اراز رو میده و به
طرف همرازم میره . غذایی که پخته بودم رو میارم و شروع میکنم به چیدن سفره : + مسیحا، خدیجه ،غذا اماده است . مسیحا همراه با همراز میاد و با دلخوری میگه : _ ابنوس، مگه بهت نگفتم نیازی نیست غذا درست کنی، بهم میگفتی از بیرون میاوردم . + نیازی نیست، به اندازه کافی زحمتت دادیم، دیگه این کار رو خودم برای جبران باید انجام بدم
_ این چه حرفیه؟
خدیجه، اراز بغل به طرف سفره میاد و میزنه تو صورتش : _ خانم...مگه نگفتم نیازی نیست خودتون کاری کنید، خودم درست میکردم دیگه . + ممنونم خدیجه ولی دیگه نه من زن اربابم نه تو خدمتکار، خودم باید کارامو انجام بدم . _ این چه حرفیه خانوم؟ شما هنوز که هنوزه زن اربابید . با این حرف خدیجه، ناخودگاه چشمم به دستای مشت شده ی مسیحا خورد، چشه؟
بعد از خوردن ناهار از خدیجه و مسیحا خواستم صبر کنن، تا باهاشون حرف بزنم . همرازم که خوابیده
بود رو بغل کردم و گذاشتم روی تختش و برگشتم سر جام : + راستش میخواستم راجب کار و خرج و مخارج باهاتون حرف بزنم . _ چی خرج و مخارج؟ اینا که صحبت نمیخواد، خودم میدم . + ازت ممنونم مسیحا ولی من که نمیتونم همش بهت زحمت بدم، خودم هم باید کار کنم . _ خودم کار میکنم خانوم جان، شما راجب این چیزا نگران نباشید خودم کار میکنم . +نمیشه خدیجه، تو خیلی وقته که برای ما داری زحمت میکشی، نمیتونم این زحمت رو روی دوش تو
بزارم . مسیحا که تا اون موقع توی فکر بود، گفت : _ با من ازدواج کن، ابنوس . متعجب بهش نگاه کردم، چی گفت؟
ببخشید که اینقدر سریع و رک بهت گفتم ولی با من ازدواج کن، قول میدم پدر خوبی برای بچه هات


تاریخ : 04 تیر 1398 - 10:59 | توسط : saharngh | بازدید : 357 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

VVpEmi05hVszEoR2BBks

click here

67 www.98iia.com | Page
مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -
وقتی چشمام رو باز کردم، آیهان رو دیدم، چشماش باز بود و داشت با چشماش میخورد منو، براش
لبخندی زدم که محکم بغلم کرد، ناخود آگاه داد زدم : + آیهان، لهم کردی ... سریع جلوی دهنم و گرفتم و با ترس به ارباب نگاه کردم. برام لبخندی زد و گفت : _ از این به بعد منو آیهان صدا کن، از این به بعد با من راحت باش . لبخند خجولی زدم که آیهان سرش رو اورد جلو و خواست پیشونیم و ببو*سه که صدای گریه اراز بلند
شد، هر دو ترسیده باهم بلند شدیم و بدو به طرف اتاق اراز رفتیم، پسر کوچولوم از تنهایی ترسیده
بود، بهش لبخندی زدیم ... ******************* همگی دور میز نشسته و منتظر شام بودیم، بوی غذا که اومد، دلم یه جوری شد ولی به روی خودم
نیاوردم و بعد از ریختن برای آراز، برای خودمم کمی برنج و مرغ ریختم و خوردم و قاشق دوم و پر
کردم و خواستم بزارم توی دهنم که احساس کردم هرچی خوردم و نخوردم داره بالا میاد، با تموم
سرعت به طرف دستشویی سالن حرکت کردم و هر چی خورده بودم و بالا اوردم، جونی برام نمونده
بود و بعد از شستن دهنم کناری نشستم، صدای در منو به خودم آورد، با اینکه جون نداشتم ولی
بلند شدم به طرف در رفتم و بازش کردم، همگی به جز ریحان که داشت با آرامش میومد، دم در
وایساده بودن و داشتن با نگرانی، بهم نگاه میکردن : + چیزی نیست، حتما مسموم شدم . مادر ارباب با شکاکی بهم نگاه کرد : _ ولی رنگ پریده ات این و نمیگه . و بعد به ایهان نگاه کرد که ایهان منظورش و فهمید و متعجب بهم نگاه کرد، با شاخای سبز شده رو
کله ام، بهشون نگاه کردم : + چیزی شده؟
_ ارباب، طبیب خبر کن . _ چشم . + نه چیزی نشده، حتما مسموم شدم . ایهان با قاطعیت گفت : _ حتی اگه مسموم هم شده باشی بازم دکتر نیازه . ترسیده به دکتر نگاه کردم، دکتر بعد از معاینه لبخندی زد و گفت : _ ارباب، چند دقیقه میتونم باهاتون حرف بزنم .


تاریخ : 04 تیر 1398 - 10:33 | توسط : saharngh | بازدید : 375 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

Ccq7Zw875U9LUKyLsPqR

click here

41 www.98iia.com | Page مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا - شهرت میدانستند، اینگونه بهتر بود . ابنوس، الهه را به آیهان نشان داده بود و آیهان از این دخترک خجالتی ولی باهوش خوشش می امد اما یک چیز او را میترساند، از عشق ابنوس به دخترک مو فرفری همراهش میترسید، او میترسید روزی راز بزرگش برملا شده و ابنوس دیگر او را نبخشد، میترسید بفهمد این راز را و خودش هم نمی دانست چگونه به او بگوید این راز را؟ به او چه بگوید؟ بگوید ارزو هایت را سوزاندم هیچ، تو را در این عمارت تاریک و ترسناک زندانی کردم هیچ و مجبورت به ازدواج با شوهر خواهرت کردم هیچ، حال لذت مادر شدن هم ازت گرفتم!؟ ایهان مغرور، ناراحت بود، قلب سنگیش برای دخترک تنها میسوخت و مهم تر از این وقتی از ابنوس دور بود، به عشقش نسبت به او اعتراف کرد، اعتراف کرد که عاشق کسی شده است که او، عاشق فردی دیگر است و چه سخت است که فکر کنی معشوقت دارد به فردی دیگر، جز تو فکر میکند ... بالاخره، ان چه که ایهان ازش میترسید بر سرش آمد، زمانی که با همسر خود در حیاط قدم میزد، ابنوس به او گفت دوس دارد دختری داشته باشد به نام همراز، زیبا و مهربان همانند دوست کوچکش و ان موقع بود که، ایهان نمیدانست چه بگوید و فقط توانست بر سرش داد بزند ، نعره بزند و در دلش معذرت خواهی بکند، فقط شانس اورد که خان ها همراه با خانواده هایشان از انجا رفته بودند و این دو را تنها گذاشته بودند : _ خفه شو ! ابنوس ترسیده به شوهر ترسناکش نگاه میکند و کلماتی که به زبان آورده بود را در دلش تکرار میکند که مبادا کلمه ای زشت، یا خلاف میل آیهان زده باشد ولی نقصی در جملاتش٬ نیافت : _ ولی برای چی؟ مگه چی گفتم؟ من فقط یه دختر ... _ بهت که گفتم بس کن، نمی خوام بشنوم . _ اما دلیلش .. اصرار های ابنوس، ایهان را مجبور به گفتن جمله ای کرد که هر گز دلش نمیخواست اما باید میگفت، شاید ضربات این جملات، از دلیل اصلی و واقعی، کم بود : _ بچه میخوای؟ اونم از کی؟ از تو؟ از جنس تو؟ تو فکر کردی زن من شدی مقامی گرفتی یا از رعیت زادگی در اومدی؟ و ابنوس صدای غرور تکه تکه شده اش را شنید و بازهم یک ارزوی دیگرش سوخت، او فقط یک دختر


تاریخ : 01 تیر 1398 - 07:52 | توسط : saharngh | بازدید : 384 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید