click here
67 www.98iia.com | Page
مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -
وقتی چشمام رو باز کردم، آیهان رو دیدم، چشماش باز بود و داشت با چشماش میخورد منو، براش
لبخندی زدم که محکم بغلم کرد، ناخود آگاه داد زدم : + آیهان، لهم کردی ... سریع جلوی دهنم و گرفتم و با ترس به ارباب نگاه کردم. برام لبخندی زد و گفت : _ از این به بعد منو آیهان صدا کن، از این به بعد با من راحت باش . لبخند خجولی زدم که آیهان سرش رو اورد جلو و خواست پیشونیم و ببو*سه که صدای گریه اراز بلند
شد، هر دو ترسیده باهم بلند شدیم و بدو به طرف اتاق اراز رفتیم، پسر کوچولوم از تنهایی ترسیده
بود، بهش لبخندی زدیم ... ******************* همگی دور میز نشسته و منتظر شام بودیم، بوی غذا که اومد، دلم یه جوری شد ولی به روی خودم
نیاوردم و بعد از ریختن برای آراز، برای خودمم کمی برنج و مرغ ریختم و خوردم و قاشق دوم و پر
کردم و خواستم بزارم توی دهنم که احساس کردم هرچی خوردم و نخوردم داره بالا میاد، با تموم
سرعت به طرف دستشویی سالن حرکت کردم و هر چی خورده بودم و بالا اوردم، جونی برام نمونده
بود و بعد از شستن دهنم کناری نشستم، صدای در منو به خودم آورد، با اینکه جون نداشتم ولی
بلند شدم به طرف در رفتم و بازش کردم، همگی به جز ریحان که داشت با آرامش میومد، دم در
وایساده بودن و داشتن با نگرانی، بهم نگاه میکردن : + چیزی نیست، حتما مسموم شدم . مادر ارباب با شکاکی بهم نگاه کرد : _ ولی رنگ پریده ات این و نمیگه . و بعد به ایهان نگاه کرد که ایهان منظورش و فهمید و متعجب بهم نگاه کرد، با شاخای سبز شده رو
کله ام، بهشون نگاه کردم : + چیزی شده؟
_ ارباب، طبیب خبر کن . _ چشم . + نه چیزی نشده، حتما مسموم شدم . ایهان با قاطعیت گفت : _ حتی اگه مسموم هم شده باشی بازم دکتر نیازه . ترسیده به دکتر نگاه کردم، دکتر بعد از معاینه لبخندی زد و گفت : _ ارباب، چند دقیقه میتونم باهاتون حرف بزنم .