قند

قند جان تا این لحظه 5 سال و 7 ماه و 29 روز تو دل مامانشه

آب دهنش

دانلود آهنگ تکیه بر باد از داریوش دستمو روي گوشم گذاشتم تا نشنوم، اما صداي آریا از همیشه واضح تر توي گوشم می پیچید: فکرشو بکن، چه حالی میشن؟ حرفمو گوش میدي یا بهشون زنگ بزنم؟ خوب نیست این همه وقت توي بی خبري باشن. دیوونه شدم. دیگه نمیتونستم مرد روبرومو تحمل کنم. صبر و تحمل هم حدي داشت. برگشتمو با مشت به روي سینش کوبیدم، اما اخم به ابرو نیاورد، جیغ کشیدم: خفه شو، ازت متنفرم. چندتا ضربه که زدم، دستامو محکم گرفت: آآآآ داري دختر بی ادبی میشی. ازینکه در برابرش هیچکاري نمیتونستم بکنم، دلم میسوخت. آب دهنمو فرو دادم، زبون خشکیدمو به حرکت درآوردم: آریا خیلی پستی. چطور میتونی اینقدر افکار پلید توي ذهنت داشته باشی. دستهامو رها کرد. با تمسخر تشویقم کرد: خوشم اومد پس هنوز میخواي بازي کنی. خوشحال میشم به این بازي ادامه بدم. گوشیشو از جیب شلوارش بیرون کشید. دونه دونه اسمارو رد میکرد. باورش برام سخت بود که هنوز شماره ي خونمونو تو گوشیش داره. با هر شماره قیافه ي بابا و مامانم جلوي چشمم میومد. خدایا آقاجونم فشارش میره بالا. مامانم خیلی وقت نیست که عمل قلب باز انجام داده. هیجان براشون ضرر داره. شماره ي آخرو گرفتو دستش رفت روي اسپیکر، با هر بوق وجودمو میلرزید، صداي خسته ي بابامو که شنیدم، گوشیرو از دستش بیرون کشیدم و قطع کردم. نگاهمو به چشماش دوختم، نگاهی که با همیشه فرق داشت، سرد و یخی ، بی روح بی روح، لبهامو حرکت دادم: باشه هر چی تو بگی. لبخندي روي لبش نشست. با انگشت شستش یکم گونمو نوازش داد، با کشیده شدن دستش به روي صورتم منزجر شدم، سرمو عقب کشیدم، صداي نحسشو شنیدم: آفرین دختر خوب. به تیکه پارچه هاي توي اتاق نگاهی کردو گفت: آخ آخ ببین با لباس به اون خوشگلی چیکار کردي. اما عیبی نداره یکی دیگه سفارش میدم برات بیارن. من حساس شده بودم یا واقعا توي تک تک حرفاش تحقیر بود. دستی روي موهام کشیدو با همون لبخندي که چند دقیقه اي میشد مهمون لبهاش شده بود اتاقو ترك کرد. کاش میتونستم مخالفت کنم. کاش اونقدر ایمانم قوي بود که خونوادمو ترجیح نمیدادم. اما کم آوردم. عشقم به خونوادم منو ضعیف کرد. اونقدري آریا رو میشناختم که بدونم روي تهدیدش میمونه. کاش نذاشته بودم به بابا زنگ بزنه تا صداش باعث سستیم بش


تاریخ : 18 مهر 1398 - 04:35 | توسط : saharngh | بازدید : 303 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

کنجکاوی قند من

دانلود آهنگ نون و پنیر و سبزی از داریوش این دوتا که همیشه باهمند.،اتفاق شاقی نیست. با کنجکاوي به ادامه ي حرفاش گوش دادم: میگفت بابا جونت نگرانت شده، کلی تلاش کرده تا تونسته شماره امیرو پیدا کنه. لبمو به زیر دندون کشیدم. واي آقاجونم. بمیرم براشون. از بی خبري، نگرانم شدن. کاش میتونستم بهشون زنگ بزنم. چرا ادامه نمیداد؟ چرا حرفشو تموم نمیکرد؟ نکنه براشون اتفاقی افتاده باشه؟ دلم مثل سیر و سرکه به هم میجوشید. چشماشو روي صورتم میگردوند، زیر نگاه نافذش داشتم کم میاوردم: خواهش تمنا کرده تا شمارمو بگیره. اما امیر بهش شماره نداده. قلبم فشرده شد. دلشون به چه راهایی رفته که اینجور به تلاش افتادن، نکنه براي کسی اتفاقی افتاده؟ داشتم میمردم از نگرانی: میخواي یه کار کنیم، تو که دختر حرف گوش کنی نمیشی، تو که به حرف شوهرت گوش نمیدي. سرشو بهم نزدیک تر کرد: تو که خیلی وقتا دختر بدي میشی. میخواي منم تلافی کنم؟ منظورشو نفهمیدم. گیج نگاهش کردم، چشماشو باریک کردو گفت: به نظرت اگه به بابات زنگ بزنمو بگم مریم حالش بده، چه حالی میشه؟ چشمامو روي هم فشار دادم، تا عجزي که تو چشمام اومدو نبینه: یا نه میخواي قشنگترش کنیم. بهشون میگم مریم به دیار باقی شتافت هوم؟ صداشو یکم آروم کرد: فکرشوبکن، فکر میکنی تا بخوان راست و دروغ حرفامو دربیارن،بلایی سرشون میاد؟ اونم اگه بتونن پیدامون کنند. خارج شدن از ایران برام مثل آب خوردنه. امیدوارم مامانو بابات بیماري اي نداشته باشن که هیجان براشون بد باشه. چطور میتونست چنین حرفایی بزنه؟ اگه خدایی نکرده بلایی سرشون بیاد؟ باورم نمیشد این قدر بی رحم باشه، همش بازیه، همش براي اینه منو مجبور به اون کار بکنه. اما اگه راست بگه؟ اگه تهدیداشو عملی کنه؟ واي واي زندگی بدون اونا برام مفهومی نداشت. زبونم توي دهنم نمیچرخید. لال شده بودم. حتی تصورش هم برام ممکن نبود. سرم داشت منفجر میشد. چشمامو باز کردمو با خواهش تو چشماش نگاه کردم، درد توي نگاهمو دید یا نه؟ نمیدونم چونکه سریع نگاهشو ازم گرفت. یه قدم ازم دور شدو به پشت سرم رفت: به نظرت محمد جونت، چیکار میکنه؟ یعنی میتونه با عذاب وجدانش کنار بیاد؟ خان داداشت چی؟ همون داداش محسنت که اونشب رگ غیرتش باد کرده بود


تاریخ : 18 مهر 1398 - 04:34 | توسط : saharngh | بازدید : 313 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دیوانگی دخترک

دانلود آهنگ انسان از داریوش اونقدر درگیر مریمو مهمونی بودم که به کل از شرکت غافل موندم. گاهی اخبارشو از شهاب میگرفتم. پروژه شرکت تابان به پایان رسیده بود و تحویلش مونده بود. سه روزي میشد که مریم از اتاقش بیرون نیومده بود. امیدوار بودم سر عقل اومده باشه، هرچند که بی عقلی ازش بعید نبود. نمیدونم چرا به فکرم خطور کرد به اتاقش برمو اوضاعشو ببینم. در بین دو اتاقو باز کردم. در همون حال گفتم: عصر قراره آرایشگر بیاد. تا اون موقع آماده... با دیدن مریم که دورتادورش پارچه هاي آبی فیروزه اي ریخته بود، حرفم تو دهنم ماسید. متوجه اومدنم شد و خنده هیستریکی کردو رو بهم گفت: لباس ندارم. حالا یا باید توي اتاقم بمونم یا یکی از لباسهاي خودمو بپوشم. تعجب جاي خودشو به خشم داد. خشم تموم وجودمو فرا گرفت. لعنتی داشت تموم برنامه هامو به هم میریخت. نباید فراموش میکردم تا این حد احمقو کله خرابه. با گامهایی محکم به طرفش رفتم. نمیدونم توي نگاهم چی دید که توي خودش جمع شد. حالت تخسی چشماش کم کم تبدیل به ترس شد. دست انداختم دوربازوشو کشیدمش بالا، نگاه ترسیدشو به زمین دوخت. گرفتمشو محکم کوبیدمش به دیوار. آخی گفتو صورتش در هم شد. چشمامو روي صورتش چرخوندم. اثري از زخم کنار لبش نبود. کشیدمش جلو و با فریاد زیر گوشش خروشیدم: دختر احمق. منو مسخره خودت کردي؟ فکر میکنی با این کارات عقب نشینی میکنم؟ آروم جواب داد: من کسیو به سخره نگرفتم. فقط نمیخوام زیر حرف زور برم. آریا باور کن نمیتونم با اون وضع بین دوستات حاضر بشم. دستمو بردم بالا تا بهش سیلی بزنم. اما میون راه مشت شد. کتک کاري تاثیري روي مریم نداشت. باید زودتر از اینها میفهمیدم. با خشم صورتشو می کاویدم دنبال راه حلی مناسب میگشتم. باید از جایی تحت فشارش میذاشتم که براش مهم باشه. مریم سکوت کرده بود، چشممو به صورتش دوختم. با دیدن لبخند کجش، ضربان قلبم به صفر رسید. این خنده ها رو کم ندیده بودم، هر بار اینجوري میخندید بلایی به سرم میومد، یه مصیبت انتظارمو میکشید.نگاهشو به چشمم دوخت: چند روز پیش امیر اومده بود شرکت.


تاریخ : 18 مهر 1398 - 04:32 | توسط : saharngh | بازدید : 318 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دردونه ی من

دانلود آهنگ آسمون از داریوش زینب خانوم هم یکی دوبار اومد، مادرونه بغلم کرد، دست روي سرم کشید، باهام حرف زد،خواهش کرد، میگفت میترسم آقا بلایی سرت بیاره. اما قبول نکردم. روي زمین به دیوار تکیه داده بودم، زانوهامو تو بغلم کشیدم. نگاهم از لباسی که برام آینه ي دق شده بود، جدا نمیشد. ذره ذره داشتم آب میشدم. براي خودم توي خیالام توي ذهنم چه چیزایی رو براي تولد آریا تصور کرده بودم و چی شده بود. مگه تفاوت عقیده ي بین خودمو آریا رو نمیدونستم؟ پس چرا اینقدر قلبم اذیتم میکرد؟ این فکر که آریا میخواست من این لباسو بپوشم مثل خوره روحم، قلبم و جسممو میخورد. نگاهمو به سختی از لباس برداشتم . چشمامو گردوندم، ثابت شد به روي ساعتی که با ذوق براي آریا کادوپیچ کرده بودم. آهی از ته دل کشیدم. آب دهنمو فرو دادم تا شاید بغضی که چند روزي میشد توي گلوم جا خوش کرده ، پایین بره. اما دریغ که تلاش بیهوده اي بود. باز هم چشماي ناامیدم به روي لباس برگشت. از لباس متنفر شده بودم. دلم میخواست تلافی تموم دلخوریها مو سر لباس دربیارم. از جام بلند شدم، پهلوم تیر کشید اما توجهی نشون ندادم. با قدماي آهسته خودمو به میز آرایشم رسوندم، نگاهم که به آینه افتاد حالم از قیافه ي رنگ و رو پریدم به هم خورد. دستمو به زیر چشمام که گود افتاده بود کشیدم. چشم از آینه گرفتمو به دنبال قیچی گشتم. توي یکی از کشوها پیداش کردم. یه قیچی کوچیک. قیچی رو تو دستم گرفتمو به سمت لباس رفتم. جلوي جعبه زانو زدم. لباسو از توي جعبه بیرون کشیدم. قیچیو روي پارچه ي نرمش گذاشتمو چیدم. لباسو با حرص قیچی میکردم، لباسو تیکه تیکه میکردم، تیکه هاي ریز ریز. مطمئن بودم تاوانشو پس میدم اما برام مهم نبود، تنها میخواستم از شر اون آینه ي دق خلاص بشم. آریا گوشی رو قطع کردمو به روي لبام گذاشتم. آرتا تماس گرفت و گفت براي تولد نمیتونه بیاد، میگفت بچه ها مریضن. ازم دلگیر بود، اینو از صداي سردش حس میکردم. حق داشت من باید باهاش تماس میگرفتم اما غفلت کرده بودم. خیلی دلتنگش بودم، کاش میتونست بیاد، تموم آرامش من، تموم هست و نیست من توي آرتا خلاصه میشد.


تاریخ : 18 مهر 1398 - 04:31 | توسط : saharngh | بازدید : 335 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

چشماتو ببند

دانلود آهنگ آوای خسته دلان از داریوش نفهمیدم کی پري از اتاق خارج شد یا حتی نفهمیدم زیبا کی تونست پنبه و الکل آماده کنه. ذهنم فقط حوالی درخواست آریا میچرخید. ثانیه به ثانیه فشاري که به قلبم میومد بیشتر میشد. هضمش برام ممکن نبود. کمکم کرد که بشینم، به دیواره ي تخت تکیه دادم. چقدر دوست داشتم توي همون حالت خوابیده و روي زمین میموندم. با سوزش لبم اخمام تو هم رفتو سرمو عقب کشیدم. نگاه خستمو به زیبا دوختم. پنبه اي که توي دستش بودو دوباره به لبام نزدیک کرد. چشمامو بستم و گذاشتم به درمان جسمم ادامه بده. اما روحم چی؟ صدمه ي روحی اي که دیده بودم با چی درمان میشد؟ میخواستم بغض توي گلومو با آب دهنم فرو بدم اما اونقدر بزرگ بود که جابجا نمیشد. صداي زیبا رو کنار گوشم شنیدم: مریم جون ببین با خودت چیکار کردي؟ بیشتر ازین با اعصابش بازي نکن. همین یه بارو به حرفش گوش کن. دلخور نگاهش کردم، به زحمت لبهامو از هم بازکردمو گفتم: میشه تنهام بذاري؟ نمیخوام بیشتر از این بشنوم. با بهت و ناراحتی نگاهم کرد، بهش برخورده بود، تند تند داشت وسایلشو جمع میکرد. در همون حالت گفت: مریم یه بارم که شده لجبازیو بذار کنار. چی میخواستن از من؟ منی که همیشه خودمو در مقابل نامحرما میپوشوندم باید بی حجاب به مهمونی برم؟ اونم با همچین لباسی؟ وقتی جوابی از من نشنید، بلند شدو رفت. به سختی از جام بلند شدمو به حموم پناه بردم. همون جایی که اشک و آب با هم قاطی میشد و منو آروم میکرد. از خودم متنفر شدم. چطور به آریا امیدوار بودم؟ پنجشبه از راه رسید. سه روز تموم خودمو توي اتاقم حبس کردم. دلم نمیخواست کسیو ببینم. حتی موقع ناهار و شامم بیرون نمیرفتم. سینی هاي غذایی که زینب خانوم یا زیبا هر وعده میاوردن، دست نخورده برگشت میخورد. حتی یه لقمه نونم از گلوم پایین نمیرفت. موقعی که گفتم من با آریا ازدواج میکنم، موقعی که خودمو به درو دیوار زدم تا محسنو راضی کنم، به اینجاها فکر نمیکردم. حق با محسن بود، من ندیده و نشناخته به عقد کسی در اومده بودم که حتی ذره اي از اعتقاداتمو نمی پذیرفت. دو نقطه ي مقابل هم بودیم. تنها دلخوشیم این بود که محمد زنده است و نفس میکشه. زیبا خیلی سعی کرد راضیم کنه اما تلاشش بی فایده بود. زیبا مدام تکرار میکرد آریا تا پنجشنبه بهش وقت داده که منو راضی کنه،


تاریخ : 18 مهر 1398 - 04:30 | توسط : saharngh | بازدید : 330 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

درد پهلو

دانلود آهنگ سلام به پیری از داریوش ترس توي چشماي قهوه ایش لونه کرد، اما زبون به دهن نگرفت، بریده بریده و با تحکم گفت: من... اون.... لباسو... نمی...پوشم... شنیدي یا دوباره بگم؟ مریم با پشت دستش محکم به روي دهنم کوبید. حس کردم تموم دندونام تو دهنم خرد شد. با جاري شدن خون گوشه لبم فهمیدم که لبم پاره شده. با درد و کینه بهش نگاه کردم و با داد گفتم : میخواي دوباره هم بزنی؟ منو در حد مرگم بزنی راضی نمیشم اون لباسو بپوشم. هولم داد توي اتاقم، پرت شدم روي زمین. نفسم برید، آخ بلندي از درد گفتم. زیبا و پري دم در ایستاده بودنو با حیرت به این دعوا نگاه میکردن. آریا انگشت اشارشو آورد بالا، تهدیدوار گفت: مریم دوباره صدات دراومد، میکشمت. پوزخندي که زدم از نگاهش دور نموند، با لگد به پهلوم زد، از درد به خودم پیچیدم. نامرد بد میزد، پهلوم از درد تیر مکشید، نفسام منقطع شده بود و صداي نفساي عمیق آریا روي اعصابم بود. نگاه هاي متعجب و پراز ترحم زیبا و پري دیوونه ام کرده بود. کنترل زبونمو از دست دادم: من اصلا به مهمونیت نمیام. مگه زوره؟ مهمونیت پیشکش خودتو هم مسلکات. من همینجا تو اتاقم میمونم. دندون روي هم سایید : بذار روشنت کنم، تو توي مهمونی میاي،همون شکلی که من میگم. شیر فهم شد یا بازم کتک میخواي؟ با نوك پاش دوباره به پهلوم زد. دستمو روي پهلوم گذاشتمو آخ خفیفی گفتم. زیبا به حرکت دراومد، بازوي آریا رو گرفتو با گریه گفت: آریا کشتیش. من خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم. تو خودتو عصبی نکن. آریا نیم نگاهی به من جمع شده درون خودم، انداخت: به نفعشه راضی بشه. به اتاق خودش رفت، پري هم به دنبالش راهی شد و بعد از چند ثانیه با جعبه ي لباس برگشت. جعبرو گذاشت رو میز عسلی، زیر زبونی غرغر میکرد اما ناي جواب دادن به زخم زبوناشو نداشتم. انرژیم تحلیل رفته بود و چیزي به غیر از درد حس نمیکردم. دردي که توي قلبم میپیچید آزاردهنده تر از درد پهلوم بود.


تاریخ : 18 مهر 1398 - 04:24 | توسط : saharngh | بازدید : 339 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

PBvpSuSi5NPJgLYJYU8F

click here

77 www.98iia.com | Page
مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -
به داخل راهنماییشون میکنم . مسیحا بعد خدیجه میاد داخل و میوه ها رو میزاره تو اشپز خونه و به طرف اراز میره تا لباس هایی که
براش خریده، بهش بده ولی ارازم پسش میزنه. اون فکر میکنه مسیحا، میخواد جای پدرش و بگیره
برای همین باهاش رابطه ی خوبی نداره . با اینکه ناراحتی رو از توی چشمای مسیحا میخونم ولی باز هم با محبت، هدیه های اراز رو میده و به
طرف همرازم میره . غذایی که پخته بودم رو میارم و شروع میکنم به چیدن سفره : + مسیحا، خدیجه ،غذا اماده است . مسیحا همراه با همراز میاد و با دلخوری میگه : _ ابنوس، مگه بهت نگفتم نیازی نیست غذا درست کنی، بهم میگفتی از بیرون میاوردم . + نیازی نیست، به اندازه کافی زحمتت دادیم، دیگه این کار رو خودم برای جبران باید انجام بدم
_ این چه حرفیه؟
خدیجه، اراز بغل به طرف سفره میاد و میزنه تو صورتش : _ خانم...مگه نگفتم نیازی نیست خودتون کاری کنید، خودم درست میکردم دیگه . + ممنونم خدیجه ولی دیگه نه من زن اربابم نه تو خدمتکار، خودم باید کارامو انجام بدم . _ این چه حرفیه خانوم؟ شما هنوز که هنوزه زن اربابید . با این حرف خدیجه، ناخودگاه چشمم به دستای مشت شده ی مسیحا خورد، چشه؟
بعد از خوردن ناهار از خدیجه و مسیحا خواستم صبر کنن، تا باهاشون حرف بزنم . همرازم که خوابیده
بود رو بغل کردم و گذاشتم روی تختش و برگشتم سر جام : + راستش میخواستم راجب کار و خرج و مخارج باهاتون حرف بزنم . _ چی خرج و مخارج؟ اینا که صحبت نمیخواد، خودم میدم . + ازت ممنونم مسیحا ولی من که نمیتونم همش بهت زحمت بدم، خودم هم باید کار کنم . _ خودم کار میکنم خانوم جان، شما راجب این چیزا نگران نباشید خودم کار میکنم . +نمیشه خدیجه، تو خیلی وقته که برای ما داری زحمت میکشی، نمیتونم این زحمت رو روی دوش تو
بزارم . مسیحا که تا اون موقع توی فکر بود، گفت : _ با من ازدواج کن، ابنوس . متعجب بهش نگاه کردم، چی گفت؟
ببخشید که اینقدر سریع و رک بهت گفتم ولی با من ازدواج کن، قول میدم پدر خوبی برای بچه هات


تاریخ : 04 تیر 1398 - 10:59 | توسط : saharngh | بازدید : 357 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

VVpEmi05hVszEoR2BBks

click here

67 www.98iia.com | Page
مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا -
وقتی چشمام رو باز کردم، آیهان رو دیدم، چشماش باز بود و داشت با چشماش میخورد منو، براش
لبخندی زدم که محکم بغلم کرد، ناخود آگاه داد زدم : + آیهان، لهم کردی ... سریع جلوی دهنم و گرفتم و با ترس به ارباب نگاه کردم. برام لبخندی زد و گفت : _ از این به بعد منو آیهان صدا کن، از این به بعد با من راحت باش . لبخند خجولی زدم که آیهان سرش رو اورد جلو و خواست پیشونیم و ببو*سه که صدای گریه اراز بلند
شد، هر دو ترسیده باهم بلند شدیم و بدو به طرف اتاق اراز رفتیم، پسر کوچولوم از تنهایی ترسیده
بود، بهش لبخندی زدیم ... ******************* همگی دور میز نشسته و منتظر شام بودیم، بوی غذا که اومد، دلم یه جوری شد ولی به روی خودم
نیاوردم و بعد از ریختن برای آراز، برای خودمم کمی برنج و مرغ ریختم و خوردم و قاشق دوم و پر
کردم و خواستم بزارم توی دهنم که احساس کردم هرچی خوردم و نخوردم داره بالا میاد، با تموم
سرعت به طرف دستشویی سالن حرکت کردم و هر چی خورده بودم و بالا اوردم، جونی برام نمونده
بود و بعد از شستن دهنم کناری نشستم، صدای در منو به خودم آورد، با اینکه جون نداشتم ولی
بلند شدم به طرف در رفتم و بازش کردم، همگی به جز ریحان که داشت با آرامش میومد، دم در
وایساده بودن و داشتن با نگرانی، بهم نگاه میکردن : + چیزی نیست، حتما مسموم شدم . مادر ارباب با شکاکی بهم نگاه کرد : _ ولی رنگ پریده ات این و نمیگه . و بعد به ایهان نگاه کرد که ایهان منظورش و فهمید و متعجب بهم نگاه کرد، با شاخای سبز شده رو
کله ام، بهشون نگاه کردم : + چیزی شده؟
_ ارباب، طبیب خبر کن . _ چشم . + نه چیزی نشده، حتما مسموم شدم . ایهان با قاطعیت گفت : _ حتی اگه مسموم هم شده باشی بازم دکتر نیازه . ترسیده به دکتر نگاه کردم، دکتر بعد از معاینه لبخندی زد و گفت : _ ارباب، چند دقیقه میتونم باهاتون حرف بزنم .


تاریخ : 04 تیر 1398 - 10:33 | توسط : saharngh | بازدید : 375 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

Ccq7Zw875U9LUKyLsPqR

click here

41 www.98iia.com | Page مجبوری با من بمانی _ آیدا رستمی کاربر نودهشتیا - شهرت میدانستند، اینگونه بهتر بود . ابنوس، الهه را به آیهان نشان داده بود و آیهان از این دخترک خجالتی ولی باهوش خوشش می امد اما یک چیز او را میترساند، از عشق ابنوس به دخترک مو فرفری همراهش میترسید، او میترسید روزی راز بزرگش برملا شده و ابنوس دیگر او را نبخشد، میترسید بفهمد این راز را و خودش هم نمی دانست چگونه به او بگوید این راز را؟ به او چه بگوید؟ بگوید ارزو هایت را سوزاندم هیچ، تو را در این عمارت تاریک و ترسناک زندانی کردم هیچ و مجبورت به ازدواج با شوهر خواهرت کردم هیچ، حال لذت مادر شدن هم ازت گرفتم!؟ ایهان مغرور، ناراحت بود، قلب سنگیش برای دخترک تنها میسوخت و مهم تر از این وقتی از ابنوس دور بود، به عشقش نسبت به او اعتراف کرد، اعتراف کرد که عاشق کسی شده است که او، عاشق فردی دیگر است و چه سخت است که فکر کنی معشوقت دارد به فردی دیگر، جز تو فکر میکند ... بالاخره، ان چه که ایهان ازش میترسید بر سرش آمد، زمانی که با همسر خود در حیاط قدم میزد، ابنوس به او گفت دوس دارد دختری داشته باشد به نام همراز، زیبا و مهربان همانند دوست کوچکش و ان موقع بود که، ایهان نمیدانست چه بگوید و فقط توانست بر سرش داد بزند ، نعره بزند و در دلش معذرت خواهی بکند، فقط شانس اورد که خان ها همراه با خانواده هایشان از انجا رفته بودند و این دو را تنها گذاشته بودند : _ خفه شو ! ابنوس ترسیده به شوهر ترسناکش نگاه میکند و کلماتی که به زبان آورده بود را در دلش تکرار میکند که مبادا کلمه ای زشت، یا خلاف میل آیهان زده باشد ولی نقصی در جملاتش٬ نیافت : _ ولی برای چی؟ مگه چی گفتم؟ من فقط یه دختر ... _ بهت که گفتم بس کن، نمی خوام بشنوم . _ اما دلیلش .. اصرار های ابنوس، ایهان را مجبور به گفتن جمله ای کرد که هر گز دلش نمیخواست اما باید میگفت، شاید ضربات این جملات، از دلیل اصلی و واقعی، کم بود : _ بچه میخوای؟ اونم از کی؟ از تو؟ از جنس تو؟ تو فکر کردی زن من شدی مقامی گرفتی یا از رعیت زادگی در اومدی؟ و ابنوس صدای غرور تکه تکه شده اش را شنید و بازهم یک ارزوی دیگرش سوخت، او فقط یک دختر


تاریخ : 01 تیر 1398 - 07:52 | توسط : saharngh | بازدید : 384 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید